انارهای خونی شهرجذام

جرقه ای تفکر،برای آنان که اهمیت میدهند به گیر افتادن در شهر جذامی ها


جنون بهتر است یا جذام؟

"اون" خیلی احمقه. چرا؟ .انگشت اشاره بلند و زشتش رو روبه من گرفت و با غرور تهدیدم کرد : محض رضای خدا از عاقبت کارهات بترس از" خدا" ، از "مرگ" بترس.

 خودت من را خوب میشناسی مثل همیشه بلند زدم زیر خنده ،اونقدر که از عصبانیت قرمز شد و رفت . همان بهتر که رفت . اما ازاین حرصم میگیرد که من را از مرگ میترساند . خودت خوب میدانی قبلا یکبارهم مرگ را تجربه کردم . شاید وقتی پنج یا شش ساله بودم و احتمالا اوایل آبان ماه بود که به صحرا رفتیم . موهایم را خرگوشی بسته بودم شلوار آبی رنگ ستاره دارم را به یاد داری؟ آن را پوشیده بودم . مردن در صحرا باید خیلی لذت بخش باشد اما برای منی که شش سال بیشتر نداشتم اینطور نبود . زیرانداز را پهن کردند و جلوتر از زیرانداز یک جوی آب بود . آنقدر دور بود که پدر و مادرم نسبت به جوی آب دید نداشته باشند. مسخره ام نکن باشد؟اما خب بچه بودم و دنیای شیرینم بود و کنجکاوی هایم . درخت بید مجنونی کنار جوی بود . اما ناگهان تو آنجا بودی . درست لحظه ای که نباید کنار درخت بودی و من را تماشا میکردی. آن روزها از تو میترسیدم حق بده ، نمیشناختمت. کنار درخت نشستم. پاچه های شلوارم را بالا کشیدم و پاهای کوچکم را خیلی آرام وارد جوی آب کردم . چرا جلویم را نگرفتی؟ . آب با سرعت من را با خود کشاند و توی جو شناور شدم.غرق شدم غرق شدم و غرق شدم ...تنها از آن لحظه یک تصویر گنگ دارم . در میان آب چیز یا شاید موجود سفید رنگی وجود داشت شاید نور بود اما نه مطمئنم که نور نبود خیلی عجیب بود هرلحظه بزرگ و بزرگتر میشد نه ترسناک بود نه خوشایند . فقط بود. و در آن لحظه چیزی من را محکم از آب بیرون کشید. تو بودی؟بعید میدانم . صدای مرد هنوز توی گوشم میپیچد:این دختر مال کیه؟ . 

از دیدن دوباره آن صحنه میترسم؟نمیدانم . 

برایم هم مهم نیست بدانم. مرگ وقتی می آید نمیپرسد که از من میترسی یا نه نمیپرسد الان وقت خوبی بود که آمدم یانه .میآید و بزور از موی سر پیشانی ات میگیرد و میبردت و تا به خودت بیای تمام...

تراژدی ترسناکی است نه؟اما تو نمیترسی. میدانم که نمیترسی. من اما فقط ازاین میترسم که هیچ وقت نفهمم چرا متولد شده ام .بمیرم و هیچ وقت نفهمم. اصلش هم همین است آمده ایم که بفهمیم چرا آمده ایم و بعدش میمیریم و میرویم و تمام امانتی ها را میگذاریم برای آنان که هنوز سرجلسه امتحانند...

.

.

.

همین حرفها را میزنم که تمام دوستانم و آشنایانم از من میترسند میگویند"من دیوانه ام" میگویند که "  محض رضای خدا از عاقبت کارهات بترس از" خدا" ، از "مرگ" بترس".

اصلا برای همین این وبلاگ را درست کردم . ساختم که دیگر حرفی نزنم ساختم که دیگرآنها از من نترسند "پرواز" ات را خواندم.نوشته بودی مردم دیوانه خطابت میکنند. فراموششان کن همه شان دیوانه اند . هیچکس عاقل نیست همه نمایش عاقل را بازی میکنند. اما تو بمان . تو هم مثل من دیوانه بمان . دیوانه بودن تنها راه فرار است...

دیوانه و مجنون بودن..

راستی تا یادم نرفته است بپرسم:دوست داری مثل"اون" یک جذامی باشی یا مثل من یک مجنون؟

دلیل بودن، می‌تونه خیلی مهم باشه و راه‌گشا، و آدم رو از خیلی از پریشانی‌هاش بیرون بیاره؛ ولی مطمئناً به همون اندازه هم بی‌اهمیته، و با ندونستنش چیز زیادی از دست نمی‌دیم ـ بخصوص وقتی که دیوانگی پیشه کنیم و بخوایم از هر بندی رها باشیم. و به قولی، همینه که هست.

+ خیلی خوشحالم که با وبلاگتون آشنا شدم. امیدوارم که بیشتر و بیشتر اینجا بنویسید.

شما فکر میکنید یک دیوانه از اولش دیوانه بوده ؟ معلومه که نبوده . اونقدر به دنبال چرا های اطرافش گشته که توسط آدم های "کور و کر " مسخره شده . خب انسانه و پوست و استخوان از آهن که نیست ، کم میاورد ، بله کم میاورد و دیوانه میشود .... 

اما چرا باید دلیل بودن از نظر شما بی اهمیت باشه ؟ یعنی فرقی بین کسی که فهمیده چه کسیه و مرده با کسی که نفهمیده و مرده نیست ؟ 

+ متشکرم خیلی خوش آمدید من هم از آشنایی با شما خوشحال شدم . امیدوارم هیچ وقت گرفتار آدمهایی که مثل جذامی "کور و کر " هستند نشید . 

روزتون خوش
جمعه ۱ تیر ۹۷ , ۱۲:۰۱ سایت تفریحی چفچفک
حضور شما رو به وبلاگ بیان خوش امد میگم

ممنون که به وبلاگ بنده اومدید.

متشکرم دوست عزیز 
سلام 
من یک بار در سن ۱۲-۱۳ سالگی در حین عمل جراحی مرگ رو تجربه کردم یک بار هم وقتی آزمایش خون دادم 
روی صندلی نشسته بودم و خون دادم یه خانم اومد گفت بلند شو میخوام از یه نفر دیگه خونه بگیرم به محض اینکه بلند شدم سرم شروع به سنگین شدن کرد و حالم خیلی بد شد به اون خانم هایی که تو واحد نمونه گیری بودن گفتم اما متاسفانه کسی اهمیت نداد تا اینکه کم کم افتادم روی زمین دیگه درکی از محیط نداشتم وارد یک سوله باریشدم تاریک بود اما پنجره های بزرگی داشت داشتم نگاه می کردم و به راهم ادامه میدادم که به انتهای سوله برسم چیزی نمونده بود که صدای در کمد لباس شنیدم که کسی اون رو قفل کرد به یکباره یک مرد که نور سبز بود و هیچ وقت اون صحنه رو فراموش نمی کنم فریاد آرام بخشی زد و گفت نهههههههه الان وقتش نیست و من صدای دکتر آزمایشگاه رو شنیدم و به هوش اومدم 
تجربه ی جالبی بود اما هنوز نمیدونم دوست دارم دوباره تجربه ش کنم یا نه به قول شما نه خوشایند نه بد 
عذرخواهی می کنم بابت پرگوییم 
موفق و موید باشید 
سلام دوست عزیز ممنون از نظر جالبتون . شاید باورتون نشه اما از اینک شما مثل من همچین تجربه ای داشته و متوجه منظورم میشید خیلی ذوق کردم.

برام خیلی عجیبه که صحنه ای که هرکس مبینه باتوجه به سنش و افکارش فرق داره 

+اما نکته ای که هست اینه که شما گفتید که دوبار این تجربه رو داشتید در هر دوبار همین یک صحنه رو دیدید یا فرق داشت؟
خیر دوست عزیز اون اتفاق در حین عمل جراحی بود متاسفانه مرگ واقعی بود 
واقعا؟متاسفم،ناراحت شدم .

احتمالا بایدخیلی سخت بوده باشه . ار ته قلب امیدوارم همیشه  شاد و سلامت باشید و بمونید :)
مرسی از محبت کامنتتون 
ولی این جمله جز مطالب کتاب شازده کوچولوه
لطفا اگه اطلاعات بیشتری دارید لطفا به منم بگید 
سلام دوست عزیز . خواهش میکنم 

مطمئن هستید؟چون من دوبار این کتاب. و خوندم و همچین چیزی ندیدم 

خوبه که اطلاعات بیشتری میخوایند، آدمها ترجیح میدهند کمتر بدونند، ملافات روباه و شازده کوچولو ببشتر بخاطر بحثشون درمورد"اهلی" کردن معروفه اهلی کنی و سر قولت بمونی
قبلا مطالعه کردید؟
بله مطالعه کردم ولی بصورت اینترنتی ک این جمله هم جزعی از اثارشون بود 
به هر حال مرسی از اهمیت نگاهتون
کاش این کد پایین صفحه رو بردارید   
خواهش میکنم دوست عزیز

کدوم کد؟
کد پایین صفحه ارسال نظرات
کد امنیتی 
آهان بله
راستش من تازه به بیان اومدم کاملا باهاش آشنا نیستم
ممکنخ راهنمایی کنید از کجا میتونم تنظیمش کنم؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan